کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

سکوت

تنهایی سخت نیست...


همان گونه که آمدم از خیالت پاک می شوم

آرام ، نرم ، آهسته ، بی چرا و بی صدا

قول می دهم ذره ای صدای رفتنم

آرامش سکوتت را بر هم نزند

ای کاش می فهمیدی دلم برای تمام دیدارهای پر شورمان چقدر تنگ شده

اما تاب و توان انتظارم نیست

من به همان بهانه ی کوچک آشناییمان می روم

شاید تو می روی

من برای ماندن خسته ام

حجم سرد این سکوت امانم را بریده

دلم برایت تنگ می شود

ای کاش کسی می دانست تا کی باید دلتنگ بود

چه فرقی دارد وقتی تنها حاصل بودنمان سکوت است و سکوت

انگار که نه کسی رفته ، نه کسی آمده

بهار می آید چه باشیم ، چه نباشیم

اما وقتی بهار را یافتی و در شگفتن آن سر مستانه لبخند زدی

به یاد بیاور

چه کسی مشتاق دیدن لبخند بهاریت یود و تو چه بی تفاوت دریغ کردی!!!


دلم...

دلم کسی را می خواهد که دوستم داشته باشد ...

 

شانه هایش را برای گریستن و سینه اش را برای نهاندن سرم و چشمانش را برای خالی

 

نمودن غم هایم می خواهم دلم کسی را می خواهد که مرا با هر آنچه هستم

دوست بدارد .

 

با تمام خوبی ها و بدیهایم  با تمام مهربانی ها و نامهربانی هایم  دلم کسی را

 

می خواهد که آفتاب مهر را به قلب خسته ام هدیه دهد  کسی چون تو ...!




آمدم تا مست و مدهوشت کنم اما نشد

عاشقانه تکیه بر دوشت کنم اما نشد

 آمدم تا از سر دلتنگی و دلواپسی

 گریه تلخی در آغوشت کنم اما نشد

 آرزو کردم که یک شب در سراب زندگی

 چون شراب کهنه ای نوشت کنم اما نشد

 نازنینم، نازنینم

 یاد تو هرگز نرفت از خاطرم

 آمدم تا این سخن آویزه گوشت کنم اما نشد

 شعله شد تا به دل خاکستر احساس تو

 لحظه ای رفتم که خاموشت کنم اما نشد

 بعد از آن نامهربانیهای بی حد وحصر

 سعی کردم تا فراموشت کنم اما نشد



شاعری توانا از سوریه

اگر به خانه‌ی من آمدی

                  برایم مداد بیاور مداد سیاه

می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم

تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم

یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!

یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها

نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!

یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم

شخم بزنم وجودم را ... بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا!

یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد

و بی‌واسطه روسری کمی بیاندیشم!

نخ و سوزن هم بده، برای زبانم

می‌خواهم ... بدوزمش به سق

... اینگونه فریادم بی صداتر است!

قیچی یادت نرود،

می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم!

پودر رختشویی هم لازم دارم

برای شستشوی مغزی!

مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند

تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.

می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود !

صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی بگیر!

می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،

برچسب فاحشه می‌زنندم

بغضم را در گلو خفه کنم!

یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم

برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،

فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند،

به یاد بیاورم که کیستم!

ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند

برایم بخر ... تا در غذا بریزم

ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !

سر آخر اگر پولی برایت ماند

برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،

بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:

من یک انسانم

من هنوز یک انسانم

من هر روز یک انسانم!

 

پدر عاشقی بسوزه...

من سرم توی کار خودم بود


بعد یه روز یه نفرو دیدم



اون این شکلی بود


ما اوقات خوبی با هم داشتیم



من یه کادو مثل این بهش دادم



وقتی اون کادومو قبول کرد من اینجوری شدم



ما تقریبا همه شبها با هم گفت و گو میکردیم



وقتی همکارام من و اونو توی اداره دیدن اینجوری نگاه میکردن



و منم اینجوری بهشون جواب میدادم



اما روز ولنتاین اون یه گل رز مثل این داد به یه نفر دیگه




و من اینجوری بودم


بعدش اینجوری شدم



احساس من اینجوری بود




بعد اینجوری شدم



بله....آخرش به این حال و روز افتادم



پدر عاشقی بسوزه




معنای خوشبختی...

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد..

پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود.

دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند،

از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید

احساس خوشبختی می کرد.

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت.

به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود.

در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در

دانشگاهی که پسر درس می خواند،

پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.


دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد.

اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد.

زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی

قفسه اش به شش تا رسیده بود.


دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد.

در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده

و تجارت موفقی را آغاز کرده است.

چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی،

دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود

و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.


زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از

همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش،

مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت:

فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که

شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده

و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و

طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند.

دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی،

پسر را مست پیدا کرد.

دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام  پس اندازش

در آن بود در دست پسر گذاشت.

پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت:

مست هستید، مواظب خودتان باشید.


زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد.

در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد.

روزی دختر را پیدا کرد و

خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد

اما دختر همه را رد کرد

و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟


پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.


چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت

ولی به مراسم عروسی اش نرفت.


مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش،

هر روز در بیمارستان

یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش،

پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم،

می توانید آن را برای من نگهدارید ؟


پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال  استراحت بود که ناگهان نوه اش

یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ،

نوشته های روی این ستاره چیست؟


مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید:

این را از کجا پیدا کردی؟

کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.


پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟


پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟


کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::


معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست

که بی اعتنا به نتیجه دوستت دارد.  

 

هر کس به طریقی دل ما میشکند....

"وقتی در عشق ورزیدن احساس ناتوانی می کنی و وقتی احساس می کنی که هیچ کس نمی تواند

     دردهایت را التیام بخشد یا خیلی تنهایی:

     به یاد بیاور دوست من...

     خدا می تواند...

     وقتی احساس می کنی به خاطر گناهانت قابل بخشش نیستی و هیچ کس نمی تواند تورا دوست

     بدارد:

     به خاطر بیاور نازنینم...

     خدا می تواند...

     وقتی فکر می کنی هیچ کس غم های دلت را نمی فهمد و احساس نمی کند:

     بدان خوب من...

     خدا می تواند...

     وقتی به بن بستی رسیدی که حس کردی هیچ کس صدایت را نمی تواند بشنود:

     مطمئن باش یار من...

     خدا می تواند...

     و سرانجام  وقتی هیچ کس به تو عشق نمی ورزد و نمی تواند تو را آنطور که هستی دوست بدارد:

    بهترینم...

     خداوند می تواند...

     تا ابد..." 

 

سکوت


  


من برای فریادم تو را بهانه می کنم... 

و تو برای سکوتت مرا... 

چه دردناک است قصه ی من و تو... 

 قصه ی فریاد وسکوت!!!... 

 حرفی برای گفتن نمانده است... 

 دلد برای دلتنگ شدن نمانده است... 

اشکی برای ریختن نمانده است... 

امیدی برای ماندن نمانده است... 

توانی برای گلایه . شکایت نمانده است... 

قلبی برای عاشق شدن هم نمانده است... 

حتی دستی برای تمنای یک آرزو هم نمانده است... 

شاید زخم سکوت تو... 

روزی قلب فریاد مرا بشکند... 

و مرا برای سکوتی ابدی وا دارد ... 

شاید... اما نمی دانم...آن روز...روز سکوت من...این روزها نیست...



دریابم...

سحر گاهان همراه با طلوع خورشید با عشق تو متولد می شوم تا شامگاه از نبودنت می سوزم و می سازم
اگر باشی از وجودت جان می گیرم و با نفست زندگی می کنم و با خنده ات آرزوهایم را به فراموشی می سپارم
به اندازه تمام ستاره های آسمان دوستت دارم همان ستاره هایی که شب های خلوتم را نظاره گر بودند و در آخر ای آفتاب زیبای شرق از این انتظار سرد خسته ام
نازنینم
در یابم...//

یکی را دوست میدارم.....

                             یکی را دوست میدارم و در قلبم او را احساس میکنم

               او همان ستاره درخشان اسمان شبهای دلتنگی ,تیره و تار من است

               او   همان   خورشید  درخشان  اسمان  روزهای   زندگی  من   است

                        اری او همان مهتاب روشنی بخش شبهای من است

              قلبم او را دوست میدارد و من هم تسلیم احساسات پاک قلبم می باشم

              او  همان فرشته ای است که با بالهای سفیدش مرا به اوج اسمان ابی برد

                                  مرا با دنیای دوستی و محبت اشنا کرد

                                            یکی را دوست میدارم....

               همان کسی که هر شب  قصه لیلی و مجنون را در گوشم زمزمه میکرد

                                          مرا به خواب عاشقی میبرد

         کسی که مرا ارام میکرد و معنی دوستی و دوست داشتن را به من می اموخت

                    اینک که با من نیست معنی واقعی دوست داشتن را میفهمم

                                       و تنهایی را واقعا احساس میکنم

                                     او برایم مثل ابرهای زود گذز نیست ,

                         او برایم مثل اسمان  میماند که همیشه بالای سرم است

                     اسمان وقتی ابری میشود من هم از دلگیری او بارانی میشوم

                                     اری من همان اسمان ابری هستم

                                           یکی را دوست میدارم....

                          او دیگر یکی نیست , او برایم یک دنیا عشق است

                          پس با من بمان ای کسی که تو را دوست می دارم

                          پس نرو و با من بمان و تسلیم احساسات پاک من باش

                                      ای خورشید اسمان روزهای من

                                  ای مهتاب روشنی  بخش  شبهای من

                     ای روشنی بخش شبهای تیره و تار من ای اسمان زندگی من

                                          ای همدم زندگی من

                                          با من باش با من باش

                                 چون تورا و فقط تورا دوست میدارم

                             اری تو را دوست میدارم..فقط تو را !!!!!!!!!!!!!

 

این بود حرفای دلم....

.چه خوب شد این وبلاگ هست که حداقل ادم بتونه حرفایی را که نمیتونه بگه بنویسه....


وقتی که میگویی دوستت دارم اول روی این جمله فکر کن شاید نوری را روشن کنی که خاموش کردن آن به خاموش شدن او ختم شود  

 

             

کاش...

تو باز خواهی گشت
به خاطر همان دستان گرم
و به خاطر حرفهایی که پنهان ماند
در پس کوچه نجابت
تو باز خواهی گشت
حتی اگر من  در آغاز آن خیابان
 به انتظارت نمانده باشم
و بدان !
یک گل ،
یک نسیم ، 
و بارش بیشرمانه باران 
و یا شاید
 زمزمه عاشقی در گوش معشوق
مرا با تو همراه سازد
باورکن تو باز خواهی گشت
درست در زمانی که برگی زرد
مرا به  تو پیوندی تازه  دهد !
و دستانت
برای همیشه مهمان دستانم خواهد شد   

 

 

 

 

کاش میدانستی که درون قلبم خانه ای داری تو که همیشه آنرا با شفق می شویم

و با آن میگویم که تویی مونس شبهای دلم

کاش میدانستی باغ غمگین دلم بی تو تنها شده است

و گل غم به دلم وا شده است

کاش میدانستی که درون قلبم با تبشهای عشق هم صدا هستی تو

.کاش میدانستی که وجود تو و گرمای صدایت به من خسته و آشفته حال زندگی می بخشد

کاش میدانستی.......

کاش می دانستی........ 
 
 
یکی را دوست می دارم ولی افسوس او هرگز نمی داند نگاهش می کنم شاید بخواند از نگاه من که او را دوست می دارم ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمی خواهد