کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

دلم تنگ شده

دلم برای پاکی دفتر نقاشی و گم شدن در آن
خورشید همیشه خندان، آسمان همیشه آبی
زمین همیشه سبز و کوههای همیشه قهوه ای
دلم برای خط کشی کناردفتر مشق با خودکار مشکی و قرمز
برای پاک‌کن های جوهری و تراش های فلزی
برای گونیا و نقاله و پرگارو جامدادی
دلم برای تخته پاک‌کن و گچ های رنگی کنار تخته


برای اولین زنگ مدرسه
برای واکسن اول دبستان
برای سر صف ایستادن ها
برای قرآن های اول صبح و خواندن سرود ایران اول هفته
دلم برای مبصر شدن ، برای از خوب ، از بد
دلم برای ضربدر و ستاره
دلم برای ترس از سوال معلم
کارت صد آفرین
بیست داخل دفتر با خودکار قرمز
و جاکتابی زیر میزها ، جا نگذاشتن کتاب و دفتر
دلم برای لیوان‌های آبی که فلوت داشت
دلم برای زنگ تفریح
برای عمو زنجیر باف بازی کردن ها
برای لی‌لی کردن
دلم برای دعا کردن برای نیامدن معلم
برای اردو رفتن
برای تمرین های حل نکرده و اضطراب آن
دلم برای روزنامه دیواری درست کردن
برای تزئین کلاس
برای دوستی هایی که قد عرض حیاط مدرسه بود
برای خندههای معلم و عصبانیتش
برای کارنامه.... نمره انضباط
برای مُهرقبول خرداد
دلم برای خودم
دلم برای دغدغه و آرزو هایم
دلم برای صمیمیت سیال کودکیام تنگ شده
نمی دانم کدام روز در پشت کدام حصار بلند کودکیام را جا گذاشتم
کسی آن سوی حصار نیست کودکی ام را دوباره به طرفم پرتاب کند؟

اثبات عشق...

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم... ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود... اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم.

 

می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم،عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه می خوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم.

 

تا اینکه یه روز؛ علی نشست رو به رومو گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟

 

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم : من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم.

 

علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد.

 

گفتم: تو چی؟ گفت: من؟

 

گفتم: آره... اگه مشکل از من باشه... تو چی کار می کنی؟

 

برگشت و زل زد به چشامو گفت: تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم.

 

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره.

 

گفتم: پس فردا می ریم آزمایشگاه.

 

گفت: موافقم، فردا می ریم.

 

و رفتیم ... نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟!

 

سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم...

 

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه. هم من هم اون. هر دو آزمایش دادیم تا اینکه بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره...

 

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید... اضطرابو می شد خیلیآسون تو چهره هردومون دید.

 

با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس.

 

بالاخره اون روز رسید. علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم... دستام مثل بید می لرزید. داخل آزمایشگاهشدم...

 

علی که اومد خسته بود. اما کنجکاو ... ازم پرسید جوابو گرفتی؟

 

که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی ...

 

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد.

 

تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: علی، تو چته؟ چرا این جوری می کنی؟

 

اونم عقده شو خالی کرد و گفت: من بچه دوس دارم. مگه گناهم چیه؟! من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم.

 

دهنم خشک شده بود و چشام پراشک. گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری...

 

گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟

 

گفت: آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان می بینم نمی تونم. نمی کشم...

 

نخواستم بحثو ادامه بدم... دنبال یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم...

 

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم یا زن بگیرم!

                                                                                                 

نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراین از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم ...

 

دلم شکست. نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا به همه چی پا زده.

 

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم. برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوام بود. درش آوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم.

 

احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون...

 

توی نامه نوشته بودم:

 

علی جان، سلام

 

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم.

 

می دونی که می تونم. دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم. وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم...

 

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه...

 

توی دادگاه منتظرتم...

همه مردها همینجوری عاشقند وخیلی خودخواهند درست مثل ح...

چقدر دلم می خواهد یک دستمال بردارم و گوشه هایی از این ذهنم  را پاک کنم .

 

نه! دلم می خواهد یک سیم مسی بردارم و گوشه های تلخ ذهنم را بتراشم...

 

باور نمی کنی که ادم تمام عمرش غافلگیر ِیک لحظه و اتفاق باشد... انگار همان یک اتفاق

برای ویرانی ساعتها کافی ست... ان لحظه های پرتنش که مثل خوره می افتد به جانت و

هزار بار ازجلوی چشمانت می گذرد.. تازه و جان دار.. انگار که همین الان اتفاق می افتد...

 

من مدتهاست که غافلگیر یک لحظه هستم... یک لحظه که همه لحظه ها را می درد پاره می

 کند تکه تکه می کند

 

بعد تو می مانی و ساعتهایی که خیره شده ای به سایه روی دیوار یا پرده نامرتب اتاق یا... یا

 نمیدانم کدام دیگر گوشه زندگی که تاثیری به حالت ندارد...

 

چرا از یادم نمی روند این لحظه های غلیظ درد... همان لحظه هایی که وقتی اتفاق می

 افتند...از جایت تکان نمی خوری...نفس بالا نمی اید اما قلبت تند تند می زند... بغض در سرت

 می پیچد ولی گریه نمی کنی...بغض بی هوای گریه می اید... انگار که سنگ می شوی...باور

 نمی کنی...انگار که تمام تجربه هایت را زیر سوال برده اند... انگار که خواب می بینی یا شاید

 ارزو می کنی که خواب ببینی.... همان لحظه ای که دیگری می اید و بغلت می کند و اشک

 می ریزد و تو فکر می کنی مگر چه اتفاقی افتاده.. یا اصلا اتفاقی افتاده...

 

بعد فکر می کنی هیچ چیز مهمی نیست... مرا ساخته اند که تاب بیاورم... با صدای بلند می

 خندی....می گویی گوربابای اتفاق... هنوز فرصت هست... زندگی می کنم... زندگی می کنم...

 

یک روز می گذرد.. همه چیز عادی ست...به دیگران اطمینان می دهی که همه چیز خوب

است...

 

روز دوم بحث می کنی... می گویی زندگی همین چیزهاست.. من که چیزی نباخته ام من دارم

 زندگی می کنم

 

روز سوم درد در کمرت می پیچد، پاهایت بی حس می شود... انگار سه روز ست که لب به

چیزی نزده ای... نفس های عمیق می کشی... می گویی دلم گریه می خواهد اما گریه نمی

 کنی...دلیلی برای گریستن نداری

 

روز چهارم با کسی حرف نمی زنی... راه می روی... سرامیکهای کف خانه را می شماری.....

 دراز می کشی، چشمهایت را می دوزی به سقف تا نمی دانم کی... هنوز کمرت درد می

کند ... کسی را صدا می کنی و می پرسی چرا... صدایی نمی اید. خفه می شوی


عضلات صورتت درد می کند... خشمت را فرو می بری در کاغذهای مچاله شده... در خط

خطی های روی کاغذ... در کتاب نیمه تمام بی کلام

 

روز پنجم از درد کمر و درد روزهایی که سوخت و دود شد٬ بالشت را بغل می کنی و به خود

می پیچی اما گریه نمی کنی... فقط در نت ها غرق می شوی و می روی می ایی و تا ان

تلنگر لعنتی از راه می رسد... صدایت می لرزد.. دلت اشوب می شود و دیگر ارام ارام گونه

هایت گرم ِاشک می شوند


و نمی دانم چقدر می گذرد که هق هقت را بر در و دیوار و زمان می کوبی و با فریاد میپرسی

چرا و باز صدایی نمی اید و بلندتر می پرسی چرااااا


و باز فکر می کنی این اخرش است.. تمام می شود... به اوج که برسد.. تمام می شود.. یادت

می رود...

 

یه زمانی به خودت می ایی


مثل الان
که می بینی ته دلت یک زخم کهنه جا خشک کرده است و هر از چندگاهی سر باز می کند و

برایت از قصه ان روزها می گوید... انگار که همین الان وارد پنجمین روز شده ام


هنوز هم به خودم می گویم که خوب می شود


هنوز هم هروقت یادم می اید ـ تقریبا روزی یک یا دو بار ـ ایمانم را به همه چیز از دست می

دهم ... همه چیز


بی اعتمادی جانم را می خورد


چرا یادم نمی رود


یا چرا یاد نمی گیرم این دل وامانده را بردارم و بروم یک گوشه دیگر بی درد... بی دلدادگی..

بی خاطره برای خودش زندگی کند

 

چرا من و این دل بی دین ٬دست از سر هم بر نمی داریم...چرا نمی گذارم برای خودش باشد

و بمیرد... چرا این همه چسبیده ام به تو... به خاطرات تو.. به صدای تو... چرا هی برای تویی

می میرم که نیست... نیستی... هرچقدر هم که باشی وقتی این زخمها روزی یکبار٬ دوبار جان

 به سرم می کنند ٬جایت اینجا نیست... نیست می شوی... گم می شوی در بی اعتمادی

هایم... می میری...می میری و باز از نو٬ دلم برایت تنگ می شود... هوایت به سرش می زند...تو را می خواهد

 

این زخم کهنه بی درمان لعنتی که سر باز می کند٬ همه دنیا شکل دروغ و خیانت می شود....

 انگار که همه خنجر دوستت دارم به دست گرفته اند و می خواهند احساسم را تکه تکه

کنند.... تو باز می گویی دوستم داری و من نقشه رفتن بی خبر را در ذهنم می کشم و هی

هی...

 

پس چرا نمی روم.. چرا باز اینجا هستم و برای تو می نویسم

 

... کاش گریخته بودم... می نویسم و تکرارش می کنم و می دانم که اگر باز هم به اول برگردم

 نمی گریزم.... هرچند که شاید باید!بگریزم.... می دانی .. شاید دیرتر

گاهی در زندگی فقط یک اتفاق کافی ست تا بقیه عمرت را غافلگیر همان یک دانه باشی ...

همان یکدانه قهوه زهرالود قجری

زندگی مثل قهوه تلخ است... تلخ است ولی انگار هنوز هم دوستش دارم... هنوز هم در آن

چیزی ست که بخاطرش این همه خاطره را فریاد می کشم

زنانگی ام را دوست دارم...

من یک زنم!

نه جنس دوم ،


نه یک موجود تابع ،


نه یک ضعیفه،


نه یک تابلوی نقاشی شده ،


نه یک عروسک متحرک برای چشم چرانی،


نه یک کارگر بی مزد تمام وقت...


باور داشته باش


من هم اگر بخواهم ،


می توانم خیانت کنم ،


بی تفاوت و بی احساس باشم ،


بی ادب و شنیع باشم ،


بی مبالات و کثیف باشم ....


اگر نبوده ام و نیستم ،


نخواسته ام و نمی خواهم!!

ازت متنفرم

به دنبال چه هستی...
سقوط من...؟
حقارت من...؟
انفجار بغض هایم...؟
آتش قهرت...؟
...معجزه ای نیست،
خیالت راحت،
مزرعه خشکید و باغ گل به یک نفس پژمرد...
 

 

هرگز به دیگران اجازه نده
قلم خودخواهی دست بگیرند
دفتر سرنوشت را ورق زنند
خاطراتت را پاک کنند
و در پایانش بنویسند
... قسمت نبود
 

 

 چه زیبا! گفتم دوستت دارم !چه صادقانه پذیرفتی! چه فریبنده ! آغوشم برایت باز شد !چه ابلهانه! با تو خوش بودم !چه کودکانه ! همه چیزم شدی ! چه زود ! به خاطره یک کلمه مرا ترک کردی ! چه ناجوانمردانه ! نیازمندت شدم ! چه حقیرانه! واژه غریبه خداحافظی به من آمد! چه بیرحمانه! من سوختم 

 

 

 

 

   نه نمی خوام ببینمت نه دیگه حرفشم نزن
حرفی نمونده بین ما از این به بعد نه تو نه من 

 

 

امیدوارم که بعد من خوشی نبینی
امیدوارم که هر چه کردی به سرت بیاد یه روزی
خیر از عاشقی ندیدم ای خدا خوشی ندیدم
یه ندا از ته دنیا رسیده باید بمیرم
که دیگه عاشق نباشم دیگه دلداده نباشم
نباشم تا که یه روز مثه حالا آواره باشم
مرگ من شده یه چاره واسه این دل بیچاره
اونی که واسش میمردم دلو کرده پاره پاره
آی اون دروغی که تو بستی دلمو آسون شکستی
با خودم گفتم که ای وای بخدا چقدر تو پستی
این چه دردی بود خدا جون دلو کرده درب و داغون
با غم نبودن عشقتت همیشه بشه پر از خون
با دروغی که تو بستی دلمو آسون شکستی
با خودم گفتم که ای وای بخدا چقدر تو پستی