کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

به او بگویید ترسو نباشد!!

عاشق که ترسو نمی شود...!

یک آدمِ عاشق، برایِ شادیِ معشوقش همه کار می کند...

آدمِ عاشق، تمام دنیا را بخاطر آرامشِ معشوقش، خواب می کند...

آدمِ عاشق به قیمت جانش هوای معشوقش را دارد...

یک عاشق هرگز معشوقش را تنها نمی گذارد...

اینکه یکی میگوید عاشق است اما بخاطر معشوقش است که از او فاصله می گیرد ،،، و او را به بی رحم ترین حالتِ ممکن بی پناه رها می کند؛ یا آدمی ترسوست، یا عاشق نیست...

یادتان نرود...

تمامِ اینها را به او بگویید...!



من خودم هستم..

یک دختر خاص و منحصر به فرد..

گاهی حسود میشوم،

گاهی لج باز...


گاهی دلم می گیرد،

گاهی از شیطنت هایم، همه را کلافه می کنم...

دلم که گرفت لاک می زنم، می رقصم، آواز می خوانم ، موهایم را شانه میکنم..


شاد که میشوم گوشی و هندزفری ام را بر میدارم ، شال و کلاه می کنم ... و به دل خیابان میزنم...

من خودم هستم ، خودم بودن را دوست دارم...!


•تنها که میشوم به هرکس که دلم بخواهد زنگ میزنم، من غرور ندارم!


•حسودی ام که بشود، خیلی راحت اعتراف میکنم، من باهیچ کس تعارف ندارم!


اما امان از وقتی که دلم ممنوعه ای را بخواهد...!

امان از این خواستن ها و نتوانستن ها..

وقتی نشود... وقتی رسیدنی در کار نباشد.. نابود می شوم!

تمام دخترانگی ام میرود زیرِ سوال...

آنوقت تمام اینها که گفتم میشود کشک!

می دانید؟!

من خودم بودن را دوست ندارم...!


من چه گناهی کرده ام

که ازمیانِ اینهمه آدم

عاشقِ تویی شده ام که عشق را نمی فهمی..؟

فاصله میگیری... اما تمامش نمی کنی...!

این تراژدی برایت لذت دارد بی رحم؟!

اینهمه مرد هست که من عاشقشان نیستم...

اینهمه تو نیستی...که منِ بیچاره عاشقت مانده ام...

دست خودم نیست..

اگر بود... عاشقت نمی ماندم...

خواستنت... جز حسرت برایم چیزی نداشت...

چه کافه ها که از کنارشان با هزار و یک آه ، گذر نکردم...

من هم دوست داشتم مثل اینهمه آدمِ خوشبخت ، کسی را داشتم که عاشقش بودم و او... بیشتر عاشقم بود..!

غروب های پاییز ... دلم که میگرفت... مرا به کافه ی شهر میبرد ... روبروی هم می نشستیم ..آن قدر عاشقانه مرا نگاه میکرد که قهوه ام در دستانم سرد می شد... کسی که هربار... مرا به نام کوچکم و آن میمِ قشنگِ انتهایش صدا میکرد و قند در دلِ هردویمان آب میشد...

کسی که تو.. هیچوقت نخواهی بود...

دوست داشتنت، مرا از تمام فرصت های عاشقانه محروم کرد...

حق من نبود.. با عاشقِ تو شدن... در حسرتِ تمامِ عاشقانه های جهان بمیرم....





قرار نیست همیشه
با تفنگ ‌و اسلحه آدم کُشت...
گاهــے قاتل
کســـے ست که
در بُحبوحه ی وابستگــے
بی دلیل میرود...!


با او تلفنی حرف زدم...

صدایش را بغل کردم...

آن قدر گوشی را محکم به گوشم چسباندم تا تمام خش هایِ صدایش توی رگ هایم فرو رفت...

بند بند وجودم با هر دم و بازدمش می لرزید...

چاره ی دیگری برای بوسیدنش ندارم

من همیشه صدایش، عکس هایش .. و عقایدش را می بوسم ...


و شاید این ... پاک ترین عشق جهان باشد!

همانی که درمقابلش باید زانو زد...



جهنــــمی بدتر از این نیست،

که مدام به یادآوری بوســـــــــــه ای را

که

هیچگاه اتفاق نیفتاد...

دلتنگ که می شوم

تکه ای از من 

شعر می شود 

به روی دفترم 

خاطرات مچاله شده ی دیروزهایمان 

دست و پا می زنند 

و قلمم بی اراده از تو می نویسد 


دلتنگت که می شوم 

حس پرواز در وجودم 

بال بال می زند

و فقط تو را می خواهم 


دلتنگت که می شوم 

چشمانم به وسعت ابر بهار می گریند 

دلتنگت که می شوم 

و من همیشه دلتنگ توام


شاید این را شنیده ای که زنان

در دل « آری » و « نه » به لب دارند

ضعف خود را عیان نمی سازند

رازدار و خموش و مکارند


آه ، من هم زنم ، زنی که دلش

در هوای تو می زند پر و بال

دوستت دارم ای خیال لطیف

دوستت دارم ای امید محال...


روز عجیب

امروز روز عجیبی هست

کاش همه روزهام اینقدر عجیب بودند...

کاش این عجایب بیشتر می شد

کاش میشد ببینمت

کاش زمان به عقب برمیگشت

و میتوانستم هر وقت میخواستم ببینمت