کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

تنهایی

هیچ کس ویرانیم را حس نکرد...

 وسعت تنهائیم را حس نکرد...

در میان خنده های تلخ من...

 گریه پنهانیم را حس نکرد...

در هجوم لحظه های بی کسی...

درد بی کس ماندنم را حس نکرد...

 آن که با آغاز من مانوس بود...

لحظه پایانیم را حس نکرد...


                           

من هنوز یک انسانم


اگر به خانه ی من آمدی
برایم مداد بیاور مداد سـیــاه
می خواهم روی چهـــره ام خـط بکشـم
تا به جــــرم زیبایی در قـــــفس نیفتم.
یک ضربـــدر هم روی قلبـــم تا به هوس هم نیفتم !
یک مداد پاک کن بده برای محـو لـب ها
نمی خواهم کسی به هوای سرخیشان ، سیاهم کند!
یک بیلـچــه، تا تمام غرایز زنـــانه را از ریشــه در آورم
شـــخم بزنم وجودم را ...بدون اینها راحت تر به بهشـت می روم گویا!
یـک تیــغ بده؛ موهایم را از ته بتراشم سرم هوایی بخورد
و بی واسطه روسری کمی بیاندیشم !
نخ و سوزن هم بده، برای زبانـــــــم
می خواهم ... بدوزمش به سق
اینگونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود
می خواهم هر روز اندیشه هایم را سانســــور کنم !
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شستشـوی مغزی
مغزم را که شستم ، پهن کنم روی بند
تا آرمانهایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت
می دانـــی که؟ بایــد واقع بیـــن بود !
صدا خفه کن هم اگر گیر آوردی بگیر
می خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب
، برچسب فاحشـــه می زنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!
یک کپی از هویتــــــــــم را هم می خواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد
، فحـــــش و تحقیر تقدیمم می کنند !
تو را به خدا....اگر جایی دیدی حقــی می فروختند
برایم بخر ... تا در غذا بریزم
ترجیح می دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !
و سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکــــــــارد بخر به شکل گردنبند
بیاویزم به گردنم....و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یـک انسانم
من هنوز یک انسـانم
من هر روز یک انسانم


 

خدایا خسته ام

خدایا خسته ام ... از این زندگی ... از این دنیای به ظاهر زیبا ...

از این مردم که به ظاهر صادق و با وفا ...

خسته ام ... از دوری ...از درد انتظار از این بیماری نا علاج خسته ام

از این همه دروغ و نیرنگ خسته ام ...

آری پروردگارم از این دنیا خسته ام از آدم هایش

از دروغ هایش از نیرنگ هایش خسته ام ...

پس کو صداقت و محبت چرا اندکی محبت در میان دل مردم نیست چرا قطره ای از

عشق در چشمان بنده هایت نیست همش دروغ پیدا است همش نیرنگ پیدا است ...

دیگر دست محبتی در میان مردم نیست

دیگر عشقی پاک و مقدس در میان مردم نیست سفره ی دل مردم همش دروغ

است ... به ظاهر پاک و صادقانه است ... ای خدایم ای معبودم خسته ام ... کو

زندگی پاک و مقدسانه ... کو دست عشق و محبت ... کو سفره ی وفا و

صداقت ...همه رفته اند و نیرنگ مانده است من خسته ام ...از این همه بی

وفایی ...از این همه درد انتظار ...از این همه حسرت ... از این همه اشک ... از این

همه ناله و فغان ... خسته ام ... آری ... خسته ام ... از دست خودم خسته ام از

دست این زندگی که برایم سیاه بختی آورده است خسته ام ...

از دست همه خسته ام...

از دست روزگار بی معرفت از دست  مردم بی معرفت ... ای خدایم دیگر از

زندگی سیرم ... از خودم سیرم ... از دنیا سیرم... ای خدایم گوش کن صدایم ...

من خسته ام...

 

 

 

خدایا کمکم کن خیلی تنهام

تا کجا

تا کجای قصه باید از دلتنگی نوشت؟

تا به کی بازیچه بودن توی دست سرنوشت؟


تا به کی با ضربه های درد رام شد؟


یا فقط با گریه های بی قرار آرام شد؟


بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار؟

خسته ام از این زندگی با غصه های بی شمار

فاصله


اگه فاصلـــه افتاده
اگه من با خودم سردم

تو کاری با دلم کردی
که فکــرشم نمی کردم


چه آسون دل بریدی از

دلــی که پای تو گیــره


که از این بدترم باشی
واسه تو نفسـش میره


نمی ترسم اگه گاهــی دعــامون بــی اثــر می شه
همیـشـه لحظۀ آخـــر خـــدا نزدیکتر می شه

تو رو دستِ خودش دادم
که از حـالم خبــر داره


که حتی از تو چشماشـو

یه لحظه برنمی داره


تو امـید مـنی امـا

داری از دسـت مـن مـیری

با دسـتهای خودت داری
هـمه هسـتیمو میگیری


دعـا کردم تو روبـازم

با چـشمی که نـخوابـیده


مگه مـیذاره دلتـنگی

مـگه گـریه امـون مـیده


مریـضـم کـرده تنـهایی

ببـین حـالم پریـشونه

من اونقدر اشـک مـیریزم
کـه برگردی به این خـونه


حسـابش رفته از دسـتم
شبـایی رو کـه بـیدارم


شـاید از گـریه خوابـم بـرد

درارو باز میذارم

مردها نامردترین موجوداتند!

دکترعلی شریعتی :مردها نامردترین  موجوداتند!  

 

تا زمانی عشق می ورزند که بدانند زن  اسیر آنها  

 

نشده و هنگامیکه قلب زن را تسخیر کردند با تمام  

 

مردانگی ناجوانمردی میکنند.


                                  

خدای من

خدای من، تو به کمک این بنده ات بشتاب قبل از آنکه به تابعیت دل ، عقل را ذبح کند و یا دست در دست عقل نهد و دل را بکوبد.