کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

در گلو شکست ...

آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای ، های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
" بادا " مباد گشت و " مبادا " به باد رفت
" آیا " ز یاد رفت و " چرا " در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا .... در گلو شکست  

 

 

آرزوهای من

آرزوهای من

آرزوهای من

کوچک و سرد و غریب

آرزوهای من

ساده و بی پروا

آرزوهایم را

به شب و بوی بهار

میسپارم شاید

برسد پیش نگاه تر تو

آرزوهایم را

به گلی می بخشم

که تو را می بوید

آرزوهایم را

به تو می گویم

لیک در خوابی تو

میروی

و نمیدانی

آرزو داشتم اینجا باشی

همۀ عمر کنار من تنهای غریب

تقدیم به تو همیشگی قلبم

تقدیم به تو همیشگی قلبم

تو نبودی و من با عشق نا آشنا بودم
تو نبودی و در نهان جان دلم جایت خالی بود
تو نبودی و باز به تو وفادار بودم
تو نبودی و جز تو هیچ کس را به حریم قلبم راه ندادم
و تو آمدی.از دوردستها
از سرزمین عشق
تو مرا با عشق آشنا کردی
با تو تا عرش دوست داشتن سفر کردم
تو مفهوم عاشق بودن را به من آموختی


با تو کامل شدم
با تو بزرگ شدم
با تو الفبای عشق را اموختم
ندای قلب عاشقم را به گوش همه رساندم
به تو و کلبه عاشقمان بالیدم
تو نیمه گمشده ام شدی
حال که اینچنین شیفته توام باش تا در کنارت آرامش بیابم
حتی برای لحظه ای از من جدا نشو
بدون تو دستم سرد است
بدون تو آغوشم تهی و لبریز درد است

به حرمت عشقمان
به حرمت لحظات زیبایمان
مرو که بی تو من هیچم
بمان با من
بدان که تا ابد نام تو بر قلبم حک شده
بدان که عشقمان همیشه پاک خواهد ماند
به وفایم ایمان داشته باش
تا به تو نشان دهم معنی واقعی واژه عشق را 

دو خط موازی عاشقانه به هم میرسند

دو خط موازی زائیده شدند .

  پسرکی در کلاس درس، آنها را روی کاغذ کشید

 دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .

 و در همان یک نگاه قلبشان تپید .

و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند .

 خط اولی گفت :

 ما میتونیم زندگی خوبی داشته باشیم .

 و خط دومی از هیجان لرزید .

 خط اولی گفت میتونیم خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .

 من روزها کار میکنم  ، میرم خط  کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم

 ، یا خط کنار یک نردبام .

خط دومی گفت :

من هم میتونم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ بشم ، یا خط

کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت .

خط اولی گفت :

 چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت !!!

 در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هیچ وقت به هم

 نمی رسند .

 و بچه ها تکرار کردند :

 دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند

 دو خط موازی لرزیدند .

 به هم دیگر نگاه کردند .

 و خط دومی زد زیر گریه

 خط اولی گفت نه این امکان ندارد حتما یک راهی پیدا میشه .

 خط دومی گفت شنیدی که چی گفتند !!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 هیچ راهی وجود ندارد، ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر

گریه خط اولی گفت : نباید ناامید شد .

 ما از صفحه خارج میشیم و دنیا را زیر پا میذاریم . بالاخره کسی پیدا

میشود که مشکل ما را حل کند.

خط دومی آروم گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند از

 زیر کلاس درس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد

 سفرهای دو خط موازی شروع شد .

 آنها از دشتها گذشتند ...

از صحراهای سوزان ...

از کوهای بلند ...

از دره های عمیق ...

از دریاها ...

از شهرهای شلوغ ...

سالها گذشت وآنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند .

ریاضی دان به آنها گفت : این محال است .هیچ فرمول ریاضی شما را به

 هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب میکنید .

فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم .اگر می شد قوانین

طبیعت را نادیده گرفت ، دیگر دانشی بنام فیزیک وجود نداشت .

پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است .

 شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار

باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند

داد .

ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید

رسیدن شما به هم مساویست با نابودی جهان . دنیا کن فیکون می

شود سیارات از مدار خارج میشوند کرات با هم تصادم می کنند نظام

 دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید .

فیلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقیضین محال است .

و بالاخره به کودکی رسیدند کودک فقط سه جمله گفت :

شما به هم می رسید

نه در دنیای واقعیات!!!

آن را در دنیای دیگری جستجو کنید!

 دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرشان ادامه دادند

اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت .

« آنها کم کم میل رسیدن به هم را از دست می دادند »

خط اولی گفت : این بی معنیست .

خط دومی گفت : چی بی معنیست ؟

خط اولی گفت : این که به هم برسیم .

خط دومی گفت : من هم همینطور فکر میکنم و آنها به راهشان ادامه

 دادند .

یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر

بومش نقاشی میکرد .

خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا

 کنیم .

خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون

 می آمدیم

 خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت .

و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش .

نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد !

و آنها دو ریل قطاری شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که، خورشید

 سرخ آرام آرام، پایین می رفت، سر دو خط موازی،

 عاشقانه

 به هم می رسید!

 

دلتنگی

بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید

درس عشق

چون عشق را در دفترم نوشتم... دیگر نتوانستم آن را پاک کنم... نشد...

سه نکته را در قالب سه درس آموختم:

     درس اول: بیهوده عشق را روی کاغذ اسیر نکن و به صلابه نکش که اسیرت می کند و به صلابه ات می کشد... 

درس دوم: چون عشق را در گوشه ای نوشتی سعی بر پاک کردن آن مکن که نمی توانی... پس اسیریت مبارک...

   درس سوم: چون که اسیر شدی و به قفس افتادی نمیر... بمان و دنیا را از درون قفس تماشا کن... دنیا از دید یک زندانی ابدی تماشاییست...

 

نامعادلات عاشقانه

فاتح قلب ها می شوی

و آن گاه که طبق محاسباتت

عاشق تر از شما بر زمین وجود ندارد...

به بهانه ی مهربانیت تو را رها خواهند کرد!

این هم یکی از سیاه چاله های تستی

در مبحث نامعادلات عاشقانه است !!!

دکتر شریعتی

بگذار تا شیطنت عشق چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید هر چیز آن جا جز رنج و پریشانی نباشد.

اما کوری را به خاطر آرامش تحمل نکن! 

 

وقتی کبوتری شروع به معاشرت با
 
کلاغها می کند پرهایش سفید می
 
ماند، ولی قلبش سیاه میشود. دوست
 
داشتن کسی که لایق دوست داشتن
 
نیست اسراف محبت است  

چقدر روح محتاج فرصت هایی ست که در آن هیچ کس نباشد  

 

    اما چه رنجی است لذت ها را تنها
 
بردن و چه زشت است زیبایی ها را
 
تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده
 
ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت
 
تنها بودن سخت تر از کویر است 

 

تقدیم به عشق همیشگیم!

تقدیم به عشق همیشگیم! 

این چه عشقی است که جانم را میسوزاند؟

این چه شور مرموزی است که از میان تک تک بافته های تنم نام تو را فریاد می زند؟

شاید من دیوانه باشم که برای چنین عشقی که فرجامی برایش نیست این چنین می سوزم طعم دلدادگی های مجازی را بارها چشیده ام ...اما عشق تو ورای عشق های دیگر است

این فریادهای درونم- این ضجه های دل محزون و ستمدیده ام- این ذوب شدن و از بین رفتن همه گواه عظمت این عشق و جاودان بودن آن است.

ای کاش همیشه در کنارم بودی تا دلنشین ترین ترانه های عاشقانه را از اعماق قلبم در گوشهای نازنینت زمزمه می کردم

نامت را که رمز زیستن من است بارها فریاد میزدم.چشمهایت که گرانبهاترین گنجینه ی دنیا در قرینه ی بی نظیر آن نهفته است را با بوسه های گرمم نوازش میدادم و دل مهربانت را که عظیم ترین دفینه های عشق در آن پنهان است از کلمات آتشین و محبت آمیز خود که تنها از پنهانترین نقاط دل مهجورم می تراود سرشار می کردم.

اما دریغ و درد که عمر با تو بودن چه زود گذشت چه زود طعم تلخ بی تو بودن را چشیدم و چه زود بی تو ویران شدم و از پای نشستم و در غم هجران تو پیراهن عافیت بر تن دریدم.

ای که سفره ی شبانه ام را با عطر یاد تو و رویای سیمای پر پوشت رنگین میکنم.نگذار بی تو بسوزم و از پای بیفتم!

بیا تا دوباره غنچه ی خنده بر روی لبهایم گل شود...تا دوباره دل نیمه جانم که همیشه فقط به یاد تو و برای تو میتپد جان بگیرد و در هوای با طراوت عشق تو نفسی تازه کند.

بی تو طوفان زده ی دشت جنونم تو چه سان می گذرد غافل از اندوه درونم؟!

بیا و چینی دل شکسته ام را با بند محبت بند بزن و این دل دیوانه را که تکه و پاره هایش می رود تا به دست فراموشی سپرده شود ...مرهمی باشند تا که تکه ها ی خویش را با بوسه های گرم و عاشقانه ات و با نوازش های مهربانانه ات به هم متصل کنی و چون همیشه صاحب و مالک آن باشی.

تو را با تمام ناراحتی هایت...با تمام مشکلات و با تمام زجرهایی که در راه رسیدن به تو وجود دارد دوستت دارم

و قسم به همه ی قلبهایی که از عشق پاره پاره شده و خون پاک عشاقی که در راه معشوق جان داده اند ...جز در راه عشق تو و خواستن تو قدم بر نمی دارم و جز نام شیرینت زمزمه نمی کنم و در دل حزنیم جز عشق جاودانه ات فریاد بر نمی آورم...چرا که در دل من هیچ کس مثل تو نشد و هیچ چیز مثل تو نبود.

برایم اولین بودی بدان تا روزی که در خاکم جان دهند در قلبم آخرینی!

حتی در آن زمان هم خاکم از بوی جان فضای تو معطر است و هنوز هم خاکم عشق تو را فریاد میزند.