کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید



گاهی زود میرسم 

مثل وقتی که بدنیا آمدم

گاهی اما خیلی دیر

مثل حالا که عاشق تو شدم دراین سن وسال


من همیشه برای شادیها دیرمیرسم

و همیشه برای بیچارگی ها زود

وآنوقت یا همه چیز به پایان رسیده است

و یا هیچ چیزی هنوز شروع نشده است


من درگامی از زندگی هستم

که بسیارزود است برای مردن

وبسیار دیراست برای عاشق شدن...


من بازهم دیر کرد ه ام...

مراببخش محبوب من

من بر لبه عشق هستم

اما مرگ به من نزدیکتراست...

شهامت میخواهد 

دوست داشتن کسی که

هیچوقت

هیچ زمان

سهم تو نخواهد شد .





ما مرد نیستیم که نیازی به زندگی ابدی داشته باشیم . 
ما زنیم و برای ما یک لحظه بودن با مردی که به او عشق می ورزیم ، بهشت جاودانه است . 
و لحظه جدایی ، جهنمی همیشگی . 
اینجا بر روی همین زمین است 
که ما زنان ابدیت را زیست می کنیم ...
  

پی نوشت: حیف که این دنیا برای من جهنم شده با جدایی از تو!!!



‍ آنهایی که ما را ترک می کنند، از خودشان جنازه‌ای باقی‌ می گذارند به نام خاطره. 

جنازه‌ای که نه می‌‌شود دفنش کرد نه فراموش. 

از آن پس چنان بردبارانه خاطره‌ها را بر شانه هامان حمل می‌کنیم، انگار خودمان پیش از آنها مرده بودیم. ... 

همین است که می‌‌گویم برای آمدن‌ها و رفتن‌ها مرزی بگذار.

 مگذار دیر بفهمی که بینِ مرگ و نابودی، فاصله ایست به اندازه ی نبودنِ کسی‌ که عزیز می‌‌داشتی ....




زن ها معروفند به اینکه 


سخت عاشق مى شوند ؛


          سخت


        ولى عمیق!


آنقدر عمیق که آخر خودشان 


در آن غرق مى شوند...



شب به شب 

همه غصه ها را 

بدرقه اشک میکنم 

و هر صبح

دردی تازه در من 

زاده می شود...



هیچ ﺑﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺑﯽ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﯿﺴﺖ

ﺍﺯ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽ ﺑﺎ ﺑﺎﺩﻫﺎ

ﻭ ﻫﯿﭻ ﺟﻨﮕﻠﯽ

ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺸﺪﻩ

ﻣﮕﺮ ﺑﺎ ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ

ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻨﻢ ...

ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ

ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻮ

ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﭙﯿﭽﺪ ﺩﺭ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯾﻢ .



‍ 

سرد شده ام

آنقدر که 

دلم در هوای نبودنت 

یخ زده است

و اشک روی گونه هایم 

قندیل می بندد


راستی

اگر گذرت بر خیال من افتاد

آهسته قدم بر دار

فصل احساسم 

این روزها 

زمستانی ست....



پارادوکس

پارادوکس یعنى؛

تمامِ روز به دوست داشتنت مشغول باشم

و آخرِ شب بفهمم ندارمَت...



عاشق تو


و اگر می‌‌نویسم

دوست دارم بدانی

در خلا دنیایِ بی‌ جاذبه از نبودنت

عجیب معلقم

می‌چرخم

و می‌‌چرخم

و می‌چرخم

و در چشم‌های ناباورِ یک سرگردانِ دلتنگ

کسی‌ رامی بینم

شبیهِ خودم

که هنوز عاشقِ کسی‌ ‌ست شبیهِ تو

وجودی سایه وار

و حضوری کمرنگ

حضوری بسیار بسیار کمرنگ

که نوشتن برایش

منصرف می‌کند مرا

از مرگ

و نبودن