گاهی زود میرسم
مثل وقتی که بدنیا آمدم
گاهی اما خیلی دیر
مثل حالا که عاشق تو شدم دراین سن وسال
من همیشه برای شادیها دیرمیرسم
و همیشه برای بیچارگی ها زود
وآنوقت یا همه چیز به پایان رسیده است
و یا هیچ چیزی هنوز شروع نشده است
من درگامی از زندگی هستم
که بسیارزود است برای مردن
وبسیار دیراست برای عاشق شدن...
من بازهم دیر کرد ه ام...
مراببخش محبوب من
من بر لبه عشق هستم
اما مرگ به من نزدیکتراست...
آنهایی که ما را ترک می کنند، از خودشان جنازهای باقی می گذارند به نام خاطره.
جنازهای که نه میشود دفنش کرد نه فراموش.
از آن پس چنان بردبارانه خاطرهها را بر شانه هامان حمل میکنیم، انگار خودمان پیش از آنها مرده بودیم. ...
همین است که میگویم برای آمدنها و رفتنها مرزی بگذار.
مگذار دیر بفهمی که بینِ مرگ و نابودی، فاصله ایست به اندازه ی نبودنِ کسی که عزیز میداشتی ....
زن ها معروفند به اینکه
سخت عاشق مى شوند ؛
سخت
ولى عمیق!
آنقدر عمیق که آخر خودشان
در آن غرق مى شوند...
هیچ ﺑﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺑﯽ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﯿﺴﺖ
ﺍﺯ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽ ﺑﺎ ﺑﺎﺩﻫﺎ
ﻭ ﻫﯿﭻ ﺟﻨﮕﻠﯽ
ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺸﺪﻩ
ﻣﮕﺮ ﺑﺎ ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻨﻢ ...
ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ
ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻮ
ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﭙﯿﭽﺪ ﺩﺭ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯾﻢ .
سرد شده ام
آنقدر که
دلم در هوای نبودنت
یخ زده است
و اشک روی گونه هایم
قندیل می بندد
راستی
اگر گذرت بر خیال من افتاد
آهسته قدم بر دار
فصل احساسم
این روزها
زمستانی ست....
و اگر مینویسم
دوست دارم بدانی
در خلا دنیایِ بی جاذبه از نبودنت
عجیب معلقم
میچرخم
و میچرخم
و میچرخم
و در چشمهای ناباورِ یک سرگردانِ دلتنگ
کسی رامی بینم
شبیهِ خودم
که هنوز عاشقِ کسی ست شبیهِ تو
وجودی سایه وار
و حضوری کمرنگ
حضوری بسیار بسیار کمرنگ
که نوشتن برایش
منصرف میکند مرا
از مرگ
و نبودن