عشق گاهی خواهش برگ است در اندوه تاک
عشق گاهی رویش برگ است در تن پوش خاکبه کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...
خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.
زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.
آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ...
و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.
به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.
بر اثر چشم زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...
فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.
زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم ...!
خدای مهربان برای همه این مشکلات به من
مشاوره رایگان داد و من به شکرانه اش تصمیم
گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات
راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم :
هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم
قبل از رفتم به محل کار یک قاشق آرامش
بخورم .
هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری
ویک لیوان فروتنی بنوشم.
زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی
عشق بنوشم .
و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص
وجدان آسوده مصرف کنم.
احمد شاملو
این روزها به لحظه ای رسیده ام که با تمام وجود ملتمسانه از اشکهایم می
خواهم که یادت را از ذهن من بشوید... یادت را بشوید تا دیگر به خاطر تو با
خود جدال نکنم ...من تمام فریاد ها را بر سر خود می کشم چرا می دانستم که
در این وادی ، عشق و صداقت مدتهاست که پر کشیده اند اما با این همه تمام
بدبینی ها و نفرتها را به تاریک خانه دل سپردم و در گذرگاهت سرودی دیگر
گونه اغاز کردم و تو... چه بی رحمانه اولین تپش های عاشقانه قلب مرا در هم
کوبیدی ... تمام غرور و محبت مرا چه ارزان به خود خواهیت فروختی ، اولین
مهمان تنهایی هایم بودی...روزی را که قایقی ساختیم و آنرا از از ساحل سرد
سکوت به دریای حوادث رهسپارکردیم دستانم از پارو زدن خسته بود ... دلم
گرفته بود...
زخم دستهایم را مرهم شدی و شدی پاروزن قایق تنهایی هایم... به تو تکیه کردم...
هیچ گاه از زخمهای روحم چیزی نگفتم و چه آرام آنها را در خود مخفی کردم ...
دوست داشتم برق چشمانت را مرهمی کنی بر زخمهای دلم اما لیاقتش را نداشتم....
مدتها بود که به راه های رفته... به گذشته های دور خیره شده بودی ...من تک
و تنها پارو می زدم و دستهایم از فرط رنج و درد به خون اغشته بود... تحمل
کردم ... هیچ نگفتم چون زندگی به من اموخته بود صبورانه باید جنگید ...
به من اموخته بود که در سرزمینی که تنها اشک ها یخ نبسته اند باید زندگی کرد...
اما امروز دریافتم که حجمی که در قایق من نشسته بود جز مشتی هیچ چیز دیگری نبود...
و ای کاش زود تر قایقم را سبکتر کرده بودم...
با این همه... بهترینم دوستت دارم ... هرگز فراموشت نمی کنم...
هیچ کس این چنین سحر امیز نمی توانست مرا ببرد آنجایی که مردمانش به هیچ
دل می بندند با هیچ زندگی می کنند به هیچ اعتقاد دارند و با هیچ می میرند!
اگــــ ه یــــــ ه روز بغـ ـ ـض گلوت رو فشرد بهـ ـ ـت قول نمی دم کـ ـ ـ ه می خندونمت٬
ولـ ـ ــی می تونـ ـ ـم باهات گریــ ـ ـــــ ه کنم ....
اگــــ ه یـ ـ ـــ ه روز نخواستی به حرفهام گـ ـ ـــوش بدی خبرم کن٬ قـ ـ ـول می دم خیـ ـ ـلی
ساکـ ـ ـ ـت باشـ ـ ـ م ....
اگـــــ ه یـ ـ ـــ ه روز خواستی در بری بازم خبـ ـ ــرم کن٬ قـ ـ ــول نمی دم کــــ ه ازت بخوام وایسی
امـ ـ ـا می تونم باهات بدوم ....
امـ ـ ـ ـا ....!
امـ ـ ـــا ...!
اگــــ ه یــــ ه روز سراغمُ گـ ـ ــرفتیو خبـ ـ ــری نشد٬ سریـ ـ ــع بــ ـ ـــ ه دیدنم بیـ ـ ــا...
حتماْ
عادت کرده بودم
گُمت کنم میان روزمرگیها
میان همین سرشلوغیهای روزانه
میان کشمکشها و دغدغه های کاری
از جلسات خشک و روتین و بی حاصل هر روزه گرفته
تا سرو کله زدن با آدمهایِ مدعیِ این روزها
اصلا گمت میکردم
میان کاغذهای پخش شده
روی این میز همیشه شلوغ.
چه بازیگر خوبی شده بودم
برای این نمایش هر روزه ؛
پنهانت میکردم
گاهی میان لبخندهای تصنعی و زورکی
گاهی هم لابلای غر زدنهای پر از بغض
لااقل برای چند ساعت هم که شده از یادم میرفتی...
.
اما وقتی بغض می شوی میان جلسات
درد میشوی و می پیچی میان مکالمات
اشک میشوی و چکه می کنی روی شلوغیهای میز کار
دیگر هیچ کاری نمی شود کرد
همه می گویند دو خط موازی هیچ گاه به هم نمی رسند، اما این خطها
همیشه با هم هستند و بدون هم حرکت نمی کنند.
این دو هیچ گاه منحرف نمی شوند.
تو خطی موازی باش.موازی با هر خطی که می خواهد
حرکت کند و به جلو و به سوی خدا برود.
راهت را ادامه بده و بدان روزی ، خالق این خطوط به خاطر صبر و پشتکار تو
، تو را به هر آن چه می خواهی می رساند.
بغضمو تو گلوم می شکنم
*عشق مرد از نگاه دکتر شریعتی*
مرد
ها در چار چوب عشق٬ به وسعت غیر قابل انکاری نا مردند! برای اثبات کمال نا
مردی آنان٬ تنها همین بس که در مقابل قلب ساده و فریب خورده ی یک زن ٬
احساس می کنند مردند. تا وقتی که قلب زن عاشق نشده ٬ پست تر از یک ولگرد٬
عاجز تر از یک فقیر و گدا تر از همه ی گدایان سامره. پوزه بر خاک و دست
تمنا به پیشش گدایی میکنند
اما وقتی که خیالشان از بابت قلب زن راحت شد ٬ به یک باره یادشان می افتد که خدا مردشان آفرید!!
و آنگاه کمال مردانگی را در نهایت نا مردی جست و جو میکنند...
"دکتر علی شریعتی"