کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

ازآدها دلگیرم...

از آدمها دلگیرم


آدمها چه موجوداتی دلگیری هستند

وقتی سوزنشان را نخ میکنی تا برایت دروغ ببافند ...

چقدر میچسبد سیگارت را در گوشه ای بکشی

و هیچ کس با خنده های تو

به عقده هایش پی نبرد



از آدم ها دلگیرم

که خوب های خودشان را از بد تو

مو شکافی میکنند

و بدهایشان را در جیب های لباس هایی

که دیگر از پوشیدنش خجالت میکشند پنهان میکنند

از اینکه ژست یک کشیش را میگیرند وقتی هوای اعتراف داری

و دردهایت را که میشنوند

خیالشان راحت میشود هنوز میتوانند کمی خودشان را از تو

کشیش تر ببینند



از آدم ها دلگیرم

وقتی تمام دنیایشان اثبات کردن است

همین که گیرت بیاورند

تمام آنچه را که نمی توانند به خورد ِ خودشان دهند به تو اثبات می کنند

به کسی غیر از خود

برتری هایشان را آویزان کنند

تا از دور به کلکسیون افتخاراتشان نگاه کنند

و هر بار که ایمانشان را از دست دهند

آنقدر امین حسابت میکنند

که تو را گواه میگیرند

ایمانشان که پروار شد با طعنه میگویند :

این اعتماد به نفس را که از سر راه نیاورده ام



از آدم ها عجیب دلگیرم

از اینکه صفت هایشان را در ذهنشان آماده کرده اند

و منتظر مانده اند تا تکان بخوری و ببینند به کدام صفت می نشینی

و تو را هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند

خنده ات بگیرد که چقدر شبیهشان نیستی

دردشان بیاید ...

و انتقامش را از تو بگیرند ...

تا دیگر به آنها این حس را ندهی که کسی وجود دارد که شبیهشان نیست



از آدم ها دلگیرم

که گرم میبوسند و دعوت میکنند

سرد دست میدهند و به چمدانت نگاه میکنند


دلت ....

دلت که از تمام دنیا گرفته باشد

تنها به درد بازگشت به زادگاهت میخوری



دلم گرفته است ...

همین را هم میخوانند و باز ...

خودشان را آن مسافر آخر قصه حساب میکنند

در سرزمین من هیچ کوچه ای به نام هیچ زنی نیست

در سرزمین من هیچ کوچه ای به نام هیچ زنی نیست
 
 
 
در سرزمین من
هیچ کوچه ای
به نام هیچ زنی نیست
و هیچ خیابانی …
 
بن بست ها اما
فقط زنها را می شناسد انگار . . .
 
در سرزمین من
سهم زنها از رودخانه ها
تنها پل هایی است
که پشت سر آدمها خراب شده اند . . .
 
اینجا
نام هیچ بیمارستانی
مریم نیست
تخت های زایشگاهها اما
پر از مریم های درد کشیده ای است
که هیچ یک ، مسیح را
آبستن نیستند . . .
 
 
من میان زن هایی بزرگ شده ام که شوهر برایشان حکم برائت از گناه را دارد . . . !!!
 
 
نمی دانم چرا شعار از
لیاقتم ،صداقتم ،نجابتم و . . . می دهی
تویی که می دانم اگر بدانی بکارتم به تاراج رفته ،انگ هرزه بودن می زنی
 و می روی
اما بگرد ،پیدا خواهی کرد
این روز ها صداقت
 و ،لیاقت و ،نجابتی که تو می خواهی زیاد میدوزند!!
 
امروز پول تن فروشیم را به زن همسایه هدیه کردم ، تا آبرو کند . . .
برای نامزدی دخترش !
و در خود گریستم . . .
برای معصومیت دختری که بی خبر دلش را به دست مردی سپرده که دیشب ،
تن سردم را هوسبازانه به تاراج برد . . .
و بی شرمانه می خندید از این پیروزی . . . !!!!
 
 
روی حرفم، دردم با شماست
اگر زنی را نمی خواهید دیگر
یا برایش قصد تهیه زاپاس را دارید
به او مردانه بگو داستان از چه قرار است
آستانه ی درد او بلند است .
. . .یا می ماند
یا می رود!
هر دو درد دارد!
اینجا زمین است
حوا بودن تاوان سنگینی دارد . . .

رفتن
یک اتفاق تازه نیست
در انتهای هر بودن ، نبودنی هست
اما نفهمیدم ...

...که چرا در پایان هر نبودن ، بودنی نیست‌ ؟!

به سادگی ...
سوالم را نداد پاسخ ، رفت ...

و من مانده ام که چرا
عشق ناب و پاک ، فقط در شعر است ؟! در دنیای رویاها ، نه دنیای آدمها !!!

شک میکنم
به مجنون
به لیلی شک میکنم
به فرهاد ، به شیرین ...
به افسانه های بی تکرار شک میکنم  

 

 

 

 

 

 

 

می بوسم و می گذارم کنار ...

تمام چیزهایی که ندارم را !

دست هایت را ...

عاشقی ات را ...

همه را !

عادت احمقانه ای ست

چسبیدن به چیزهایی که ندارمشان

او را دوست دارم بی آنکه بدانم چرا؟!

وقتی شب از راه می رسد
و همه جا را سکوت فرا می گیرد من در گوشه ای می نشینم و به آسمان  می نگرم.
آسمان بی ریا مرهم دردهایم در تاریکی شب است.
خاطراتم را مرور می کنم دردهایم را به آسمان  پر ستاره می گویم.
همین برایم کافی است...
چون می دانم هزاران هزار چشمک زن حرفهایم را می شنوند.
 شب را دوست دارم زیرا با سکوتش به درد دل من گوش می کند
و دم نمی زند تا من بتوانم به راحتی با او سخن بگویم تا قلبم که در تب و تاب است آرام گیرد.
آری باز هم شب رسید.
 او که در دوران بی کسی به دادم می رسد او که همراه همیشگی من در مواقع دلتنگی است.
آری این دوست خوبم با تمام سیاهیش دلی دارد به وسعت دریا و پاکی آینه. آمدنش مرا آرام می کند
باز هم با آمدنش مرا یاد خاطرات تلخ و شیرین گذشته می اندازد که همچون خطی از مقابل  چشمانم عبور می کند.
امشب هم مثل شبهای پیش مرا یاد خاطراتم انداخت.
بله امشب از قاب خیس پنجره تا تنها شدن خود به خاطر هیچ و پوچ حرف می زنم.
امشب از این دل بی کس خود می نالم.
روزگاری را در به یاد ماندن و زنده نگه داشتن تمام خاطرات عشقمان گذراندم. آخر چه شد؟
او که بر تمام حرفها سکوت می کرد ، او که ادعای عاشقی می کرد ، همه چیز را پایان داد ،
بی آنکه بداند تمام زندگیم است و بدون او بر من چه خواهد گذشت.
آن روز در دفتر خاطراتم نوشتم این از آن گذشته هاست که می گویند هیچ وقت از یاد آدم نمی رود!
آری با جملاتی فریبنده مرا به ظاهر آرام کرد و  خداحافظی کرد...
اکنون تنها و بی کسم
بدون عشق خواهم مرد...
مرگ تدریجی من پایان تمام عهدهایی است که برای رسیدن به آرزوهایمان لحظه شماری می کردیم.
حال تک و تنها به تکرار غریبانه ترین جمله ی قرن به او می اندیشم.
او را دوست دارم بی آنکه بدانم چرا؟!

هیچ کـــــــس
کسی را کـــــــه می خواهد
پیــــــــدا نمی کند
مـــــــــا انسان هــــــــــــا
یا دیر به هم می رسیم
یا آنقــــــدر زود
که نمی فهمیم ....!



الهــــــــــا دویده ام با قلبـــــــــی معلق و پایـــی در هــــوا

دیگــــر طــاقت رویاهــــایم تمــــــــــام شده ست


دلم... . . .

دلــــــــــم رسیدن می خواهــــــد !


من زنم و تو مرد بمان

من زنم و تو مرد بمان
 
 
 
من زنم
بی هیچ آلایشی… بی هیچ آرایشی!
او خواست که من زن باشم
که بدوش بکشم بار تو را که مردی
و برویت نیاورم که از تو قویترم
من زنم
من ناقص العقلم
با همین عقل ناقصم
از چه ورطه هایی که نجاتت نداده ام
و تو عقلت کاملتر از من بود!!!
من زنم...
یاد گرفته ام عاشقت بمانم
و همیشه متهم به هرزگی شوم...
حال آنکه تو بی آنکه عاشقم باشی
تظاهر کردی با من خواهی ماند!
من زنم...
کوه را حرکت میدهم
بدون اینکه کلمه ای از خستگی و دلسردی به زبان آرم
و تو همواره ناراضی و پرصدا سنگریزه ها را جابجا میکنی
چرا که تو نیرومند تری!!!
من زنم...
وقت تولد نوزاد ...
تلخی بیداری شبها بر بالین فرزندمان...
سکوت و صبر در زمان خشم تو مال من،
لذتهای شبانه...
خوابهای شیرین و افتخار مردانگی مال تو!
عادلانه است نه؟؟؟
من زنم...
آری من زنم...
او خواست که من زن باشم ...
همچنان به تو اعتماد خواهم کرد...
عشق خواهم ورزید...
به مردانگی ات خواهم بالید ...
با تمام وجود از تو دفاع خواهم کرد...
پشتیبانت خواهم بود...
و تو مرد بمان!
این راز را که من مرد ترم به هیچ کس نخواهم گفت!!!

تنهایی

نه از تنهایی می‌ترسم نه از تنها ماندن ترسم از... تنها بودن در کنار دیگری است...

ثروت واقعی

اگر خواستی بدانی چقدر ثروتمندی،هرگز پول هایت را نشمار،قطره ای اشک بریز و دستهایی که برای پاک کردن اشکهایت می آیند،را بشمار.این است ثروت واقعی....


من فقیرترینم! به اندازه یه دریا اشک ریختم ولی حتی یک دست هم برای پاک کردن اشکهایم نبود!!!