کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

خداحافظ

                                

خداحافظ برای تو چه آسان بود
ولی قلب من از این واژه لرزان بود

خداحافظ برای تو رهایی داشت
برای من غم تلخ جدایی داشت

خداحافظ طلوع من غروب من
خداحافظ تو ای محبوب خوب من

سلام تو طلوع پاک شبنم بود
غروب ظلمت تاریکی وغم بود

سلام تو شروع آشناییها
نوید مهربانی ها زمان همزبانی ها

دریغ از قطره های اشک سوزانم که از بیداد تو بر رخ چکیده
خزان زندگی آمد دل افسرده بعد از تو بهاری را ندیده


خداحافظ


خداحافظ


خداحافظ

مرگ

 چه لغت بیمناک و شوراگزی است! از شنیدن آن احساسات جانگدازی به انسان دست می‌دهد خنده را از لب می‌زداید شادمانی را از دل می‌برد تیرگی و افسردگی آورده هزار گونه اندیشه های پریشان از جلو چشم می گذراند.

زندگانی از مرگ جدایی ناپذیر است. تا زندگانی نباشد مرگ نخواهد بود و همچنیین تا مرگ نباشد زندگانی وجود خارجی نخواهد داشت. از ستاره آسمان تا کوچک ترین ذره روی زمین دیر یا زود می‌میرند: سنگ‌ها گیاه‌ها جانوران هر کدام پی در پی به دنیا آمده و به سرای نیستی رهسپار می‌شده و در گوشه فراموشی مشتی گرد و غبار می‌گردند. زمین لاابالیانه گردش خود را در سپهر بی‌پایان دنبال می‌کند طبیعت روی بازمانده آنها دوباره زندگانی را از سر می‌گیرد: خورشید پرتو افشانی می‌کند نسیم می‌وزد گلها هوا را خوشبو می‌گردانند پرندگان نغمه سرایی می‌کنند همه جنبندگان به جوش و خروش می‌آیند.

آسمان لبخند می‌زند زمین می‌پروراند مرگ با داس کهنه خود خرمن زندگانی را درو می‌کنند... .

مرگ همه هستی را به یک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان می‌کند: نه توانگر می‌شناسد نه گدا  نه پستی نه بلندی و در مغاک تیره آدمیزاد گیاه و جانور را در پهلوی یکدیگر می‌خواباند تنها در گورستان است که خونخواران و دژخیمان از بیداد‌ گری خود دست می‌کشند  بی‌گناهان شکنجه نمی‌شوند نه ستمگر است نه ستمدیده بزرگ و کوچک در خواب شیرینی غنوده‌اند. چه خواب آرام و گوارای که روی بامداد را نمی‌بینند داد و فریاد و آشوب و غوغای زندگانی را نمی‌شنوند. بهترین پناهی است برای دردها غم‌ها رنج ها و بیدادگری های زندگانی آتش شرربار هوی و هوس خاموش می‌شود همه این جنگ و جدال کشتار‌ها و زندگی ها کشمکش‌ها و خودستانی های آدمیزاد در سینه خاک تاریک و سرما و تنگنای گور فروکش کرده آرام می‌گیرد.

اگر مرگ نبود همه آرزویش را می‌کردند فریاد های ناامدی به آسمان بلند می‌شد به طبیعت نفرین می‌فرستادند. اگر زندگانی سپری نمی‌شد چقدر تلخ و ترسناک بود.

هنگامی که آزمایش سخت و دشوار زندگانی چراغ های فریبنده جوانی را خاموش کرده سرچشمه مهربانی خشک شده سردی تاریکی و زشتی گریبانگیر می‌گردد اوست که چاره می‌بخشد اوست که اندام خمیده سیمای پرچین تن رنجور را در خوابگاه آسایش می‌نهد.

ای مرگ! تو از غم و اندوه زندگانی کاسته آن را از دوش بر‌می‌داری. سیه روز تیره بخت سرگردان را سر و سامان  می‌دهی تو نوشداروی ماتمزدگی و ناامیدی می‌باشی دیده سرشک بار را خشک می‌گردانی تو مانند مادر مهربانی هستی که بچه خود را پس از یک روز توفانی در آغوش کشیده نوازش می‌کند و می‌خواباند تو زندگانی تلخ زندگانی درنده نیستی که آدمیان را به سوی گمراهی کشانیده  در گرداب سهمناک پرتاب می‌کند تو هستی که به دون پروری فرومایگی خودپسندی چشم‌‌تنگی و آز آدمیزاد خندیده پرده به روی کارهای ناشایسته او می‌گسترانی.

کیست که شراب شرنگ آگین تو را نچشد؟ انسان چهره تو را ترسناک کرده از تو گریزان است فرشته تابناک را اهریمن خشمناک پنداشته! چرا از تو بیم و هراس دارد؟ چرا به تو نارو و بهتان می‌زند؟ تو پرتو درخشانی اما تاریکیت می‌پندارند تو سروش فرخنده شادمانی هستی اما در آستانه تو شیون می‌کشند تو فرستاده سوگواری نیستی تو درمان دل‌های پژمرده می‌باشی تو دریچه امید به روی نا امیدان باز می‌کنی تو از کاروان خسته و درمانده زندگانی میهمان نوازی کرده آنها را از رنج راه و خستگی می‌رهانی تو سزاوار ستایش هستی تو زندگانی جاویدان داری...

  

 

 

نوشته صادق هدایت

                                        

روز معلم مبارک

   

عارفان علم عاشق می شوند .

بهترین مردم معلم می شوند.

عشق با دانش متمم می شود.

هر که شد عاشق معلم می شود.

سالروز روز معلم گرامی باد .

 

کاش

کاش وسعت قلبم را می دانستی

کاش عمق دوست داشتن را می دانستی

کاش می دانستی که چقدر در دریای عشق تو فرو رفته ام

کاش دستان بی جانم را می گرفتی و مرا بر روی امواج آرام و زیبای دریای عشقت آرام می کردی

کاش می توانستی این را از چشمانم بخوانی که آنگونه عاشقم که تاب نگاه کردن به چشمانت را ندارم

کاش می توانستی صدای تپش های قلبم را وقتی که تو را می بینم بشنوی

کاش می توانستی سرخی گونه هایم را به هنگام بوسیدنت ببینی

کاش می توانستی لرزش لبان بی جانم را وقتی که می خواهند از تو برای تو سخن بگویند ببینی

کاش می توانستی التهاب و بی قراری گوشهایم را به هنگام سخن گفتنت بشنوی

کاش می توانستی فریادسردی دستانم را که دستان گرمت را می خواهند بشنوی

کاش می توانستی ناله ها و گریه های قلبم را به هنگام رفتنت بشنوی

کاش می توانستی پرواز آرام و سبک روحم را به هنگام در آغوش کشیدنت بشنوی

کاش می دانستی که بودن باتو و حس کردن حضور سبزت را در کنار خود به تمام خوبی های دنیا ترجیح می دهم

تو ...

تو.......

تو بهانة قشنگی که همیشه زنده باشم

به هوای دیدین تو پر شعر تازه باشم

همه شب به خاطر تو لب پنجره نشستم

که تو را ببینم اما ز فراغ تو شکستم

شب و روز من تو بودی گل همیشه بهارم

دلم از تو جان گرفته به خدا در انتظارم

همه زندگی برایت غزل و ترانه گفتم

ز خیال سبز رنگت به خدا شبی نخفتم

نظری به این گدا کن که به غصه ات دچار است

گل عشق من کجایی که سا غرتو بیقرار است

عشق ... تنهایی ... بودن...

به چه می نگری ….

عشق …تنهایی …بودن …..

همه از یک جنس اما محتوایی متفاوت …

رسوایی ….رسوایی دل …

دل …. دل رسوا ….

بنگر که کدامین ارجح تر است … رسوایی دل ..دل رسوا …

و آنگاه عشق …

باید اول رسوا شد …رسوای خویشتن …تا به عشق رسید …

غم تنهایی ….هستی …تنهایی ..نیستی ..تنهایی …

عشق در درون است …همراه با خود …همراه با همان تنهایی …

عشق ذات تنهایی است …تنهایی ذات عشق نیست …ثمره عشق تنهایی است نه ثمره تنهایی عشق ….

تنهایی عادت می آورد …

تنهایی این نیست که معشوق در دسترس نباشد ….

تنهایی این است که یکی با تو ادغام می گردد …نفوذ می کند …جزو ذات تو می گردد

یک

یک نصیحت: مواظب خودت باش...!

یک آرزو: فراموشم نکن...!

یک دروغ: دوست ندارم...!

یک حقیقت: دلم برات تنگ شده...!

یک رویا: تو رو داشتن...!