کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید


دلم را بر می دارم...
سر قراری می آیم که...
باهم نداشتیم...!!
شاید،
آمدنت اتفاق افتاد..
عشق را دست کم نگیر...


پی نوشت: دیشب  تو خواب دیدمش...


حیف! با این‌که دوستت دارم

سهمِ دستانم از تو پرهیز است

قسمت‌ام نیستی و این یعنی:

زندگی، واقعا غم انگیز است..


زن که باشی؛

فقط یک زن نیستی!

تویی و دخترکی بازیگوش، که درونت حبس کرده ای..

دخترکی که هر روز مُهرسکوت به لبهایِ ظریفش میزنی و به روحِ لبریزش، فرمانِ اِنزوا می دهی..

زن که باشی، همسر می شوی.. همسری که مهم نیست منبع آرامشش کجا باشد.. حتی مهم نیست خودش آرامش دارد یانه...! تو بــــــــاید کانون آرامش باشی..به هرقیمتی هم که شده..اصلاً این رسم است که خانه ی امید یک مرد را بانشاط نگه داری... حواست باشد ولی، بچگی و رسیدگی به خودت ممنوع...!

انصاف نیست!

اسم "زن" را جوری در دهان ها می چرخانند که انگار موجودیست که برای وظایف خاصی نازل شده.. یا برای آنانی که چشمشان به دیگریست تا برایشان ازخود گذشتگی کند...

نه جانم! ما برای هیچ وظیفه ای وبرای هیچ آدمِ خودخواهی نازل نشده ایم...

ما هم مثل شما برای خودمان خلق شدیم... موجود عجیبی نیستیم.. دوچشم و یک دهان و دو دست و دوپا داریم وقلبی که هردقیقه بین ٦٠تا١٠٠ بار می تپد..

راستی... یک جان هم بیشتر نداریم!!!

اگر قرار به پیامبری و رسالت هم باشد.. تنها رسالتی که با جان و دل برایش از همه چیزمان میگذریم؛ مادر بودن است...

شنیدم عزیزی گفت:

"مادرکه باشی ، باید بپذیری قلبت جایی بیرون از بدنت راه برود"

نیاز به هیچ رسالتی نیست...مادربودن خودش سخت ترین رسالتِ دنیاست...!