من در خیالم با تو چه زندگی ها که نکرده ام....
میدانی ؟ من اوج نزدیک شدن به تو را هر شب درخیالم ترسیم می کنم... آن هم باتمام جزئیات...!
دلم حالِ عجیبی میشود...
آتش عشق از چشمانم شعله می کشد..
مست می شوم...
تو را می خواهم... و کاری برای داشتنت از دستم بر نمی آید...!!
تو را عاجزانه میخواهم... ونیستی...!
جای خالی ات چقدر درد می کند....
تازگی ها درخیالاتِ خاکستری ام
در جنگلی که در هیچ نقشه ای ...و در هیچ جهانی نیست؛
کلبه ی عشقمان را ساخته ام...
ازهمان کلبه های چوبیِ دنج که آرزوی هردویمان بود و هیچوقت سهممان نشد...!
تو را میبینم ..که کنار رودخانه ی خیالم ایستاده ای...
دستانت را پر از آب میکنی و به سمتِ من می پاشی...
تو میخندی.. وجانم تازه می شود...
قند در دلِ لحظه هایم آب میشود...
خیس میشویم و پاییز است ...من سردم میشود..
تو کُتت را در می آوری و روی شانه هایم می اندازی... من اما هنوز سردم است..
برایم آتش روشن میکنی....مبادا سرمابخورم...!
کنار آتش می نشینیم.. من گرم نمیشوم...
نگرانم میشوی... مرا در آغوش میگیری.. و در یک لحظه تمام سرمای نبودنت از تنم بخار میشود...
وَه که چه امنیتی دارد این آغوشِ جانانه ات....!
چقدر زندگی باتو زیباست جانِ جهانم....
افسوس ...چقدر می خواهمت..وچقدر راه رسیدن به تو دور است و بعید....
خواستنی ترینم!
تو را باید داشت... تو را باید زندگی کرد... به هرقیمتی که شده...حتی در خیال.
حتی باچشم هایِ بسته...!
و این معصومانه ترین حالتِ عاشق بودن است...
اینکه بخواهی اش...حتی اگر سهم تو نباشد...!
وای چه زیبا
عاشقانههایت عاشقانهترینهایی است که من در عمرم یافتهام
آنچه از دل برآید بر دل نیز نشیند
اینکه میگن دل به دل راه داره، راسته