سر بر کدامین خاک بگذارم
تا وجود خسته ام را پذیرا باشد ؟
فریاد را بر کدامین آسمان
توانم بر آورد
که ضجه سکوتم
از این راه ِ به گوش هیچ کس نمی رسد .
دستان خالی از یقینم را
کسی بذر اعتماد نمی کارد
چرا که در این درگاه تاریک
چشمانم نوری جز
برق اشک های پنهان نمی بیند .
می دانم
هرگز منی در کنار هیچ تویی
قرار نمی گیرد
که سالهاست
حاصل جمع من و تو
ما نمی شود .
این روزها دلم تنگ است
لحظه ها گویی دست در دست هم داده اند ِ تا قلب طپش رمیده مرا با خود به گور ببرند
ای کاش دلتنگی ها را پایانی بود .
زمان پاورچین پاورچین می گذرد
و
من چون شبکوری در تاریکی
تنها صدای قدم هایش را ِ که برایم به ناله شبگردان گرسنه مانند است ِ می شنوم
با امید به اینکه
نقطه پایان نزدیک است .