کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

کودکی...

احساس میکنم کودک ام رو گم کرده ام توی غرور جوانی! از دنیای آدم بزرگا بیزارم.شازده کوچولو راست می گفت آدم بزرگا حقیقتا حقیقتا عجیب اند.وقتی به واقع کودک بودم و این جمله رو برایم می خوندند می گفتم نه من با همه فرق خواهم داشت و عجول بودم برای سپری شدن کودکی.اما حالا چی؟

یادش بخیر .روزگار خوبی بود عروسکای رنگ وارنگ قهر و آشتی های بچه گونه... دلم برای همه چیز تنگ شده.همه صاف و پاک بودیم درست مثل آینه.

وقتی عروسک ام رو از دستم گرفت اند و گفتتند بنویس بابا ؛ وقتی تونستم دست پیرزنی رو بگیرم و کمک اش کنم وقتی تونستم زیر تازیانه های روزگار سرمو بالا بگیرم فهمیدم که بزرگ شدم.

احساس بزرگ بودن خیلی سخته.خیلی سخته که بخواهی یه شبه بزرگ شی.سخته پا بذاری تو دنیایی که همه چیزش مبهم و غبار اندوده حتی حرفای عاشقانه اش. دنیایی که برای من خلاصه می شد توی کفشای پا شنه بللند مادرم!  دنیای که توش دروغ بیداد می کنه و صداقت کیمیاست.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد