کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

کلبه تنهایی

به نام آن که اشک را سردار عشق آفرید

عشق

عشق لبانم را می دوزد وقتی دلم می شکند
عشق اشکانم را سرازیر می کند وقتی دلم می شکند
عشق حتی حق گلایه کردن را از من میگیرد وقتی دلم می شکند
عشق میگوید سکوت کن زیرا دوست میداردش
عشق میگوید راضی باش دلت بشکند اما دلش نشکند
عشق میگوید همیشه ببخش تا در کنارت بماند
عشق میگوید همیشه در ناراحتی تظاهر با شادمانی کن تا بخندد
عشق میگوید هرگز به او نه نگو تا از تو راضی باشد
عشق میگوید بشکن ، خار شو ، سرت را پائین انداز تا او پرواز کند
عشق میگوید هیچ چیز را برای خودت مخواه تا همه چیز ازآن او شود
عشق میگوید از بودنش راضی باش ، هر طور که می خواهد باشد
عشق فرمان میدهد و من اطاعت میکنم
سکوت میکنم
می شکنم
می گریم
می بخشم
تظاهر به شادی میکنم
راضی میشوم
نه نمی گویم
هیچ چیز نمی خواهم
کوچک میشوم
فقط برای اینکه خواستم تا باشد
عشق ویرانت میکند
عشق از جام خونش بر تو می چشاند
در بند خویش اسیرت میکند
زیرا او قدرتمند است
و تو با رضایت از او اطاعت میکنی
باشد که اینطور باشد
یا من بر عشق پیروز میگردم
یا او…….اگر من پیروز گردم او اسیر من گشته و من خوشبخت
اگر او پیروز گردد من اسیر او گشته و میمیرم
و عشق به دنبال حریف دیگری خواهد رفت
حریفان عشق همیشه کسانی هستند که اورا هیچ پنداشتند و عشق را خار کردند
من نیز عشق را باور نداشتم
حالا در برابرش خار گشتم
منتظر خواهم ماند تا روزی که این جنگ پایان یابد
یا با پیروزی یا با مرگم

دلتنگی

تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است... دلتنگی از کسی که دوستش داشتم و عمیق ترین درد ها و رنجهای عالم را در رگهایم جاری کرد !درد هایی که کابوس شبها و حقیقت روزهایم شد٬ دوری از تو حسرتی عمیق به قلبم آویخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهای دردناک داغ ستم پوشاند . دلتنگی برای کسی که فرصت اندکی برای خواستنش ٬ برای داشتنش داشتم. دلتنگی از مرزهایی که دورم کشیدند و مرا وادار کردند به دست خویش از کسانی که دوستشان دارم کنده شوم .در انسوی مرزها دوست داشتن گناه است ٬ حق من نیست ٬ به اتش گناهی که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند .

دلتنگی

تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است... دلتنگی از کسی که دوستش داشتم و عمیق ترین درد ها و رنجهای عالم را در رگهایم جاری کرد !درد هایی که کابوس شبها و حقیقت روزهایم شد٬ دوری از تو حسرتی عمیق به قلبم آویخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهای دردناک داغ ستم پوشاند . دلتنگی برای کسی که فرصت اندکی برای خواستنش ٬ برای داشتنش داشتم. دلتنگی از مرزهایی که دورم کشیدند و مرا وادار کردند به دست خویش از کسانی که دوستشان دارم کنده شوم .در انسوی مرزها دوست داشتن گناه است ٬ حق من نیست ٬ به اتش گناهی که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند .

باید فراموشت کنم

باید فراموشت کنم ،چندیست تمرین می کنم  

 من می توانم می شود آرام تلقین میکنم  

حالم ،نه اصلا خوب نیست تا بعد بهتر میشوم  

فکری برای این دل آرام غمگین میکنم  

من میپذیرم رفته ای و بر نمی گردی ---همین 

 خود را برای درک این صد بار تحسین می کنم -- 

کم کم از یاد می روی این روزگارو رسم اوست